می رسد ایام ناایام
می وزد باد پریشانی
لحظه ها تکرار می یابند
با هزار آواز و درد استخوان سوز گران جانی.
دامن دوشیزگان ده دوازده ساله شان بر باد
نوجوانان شان
طعمه های بی سوادی، چرس، بدنامی.
مادران از بچه زادن های بی تمهید
درگیر کمردردی و فلج و بدسرانجامی.
وز درون کلبه شان
یک طنین حوصله فرسای بی انجام و بی آغاز:
«نان!»
یورش سرما
بر گلو و گرده شان اینک
خنجر و خونابه می خواند
آسمانش ره نمی بندد
و زمین سرد بی دردش
بس نمی گوید
چون صدای کودکان از آستان نانوایی های لبریز سیاست
می رود در بستر رگ هایشان پیوسته یک آواز:
«نان!»
«نان!»
جای آب زندگی پژواک آتش می نماید ساز:
«نان!نان!»
سفره هاشان آنفلونزایی و ویروسی
لقمه ها کاهی و مرگ آگین فزاینده
حجره های جلدشان خاکستری
نومید از هر روز آینده.
پنجهٔ کابوس فقر، اندامشان را
رنجه می دارد،
اشکنجه می دارد.
با صدای زندگی بیگانه از هر گوشهٔ این ملک
می میرند و می میرند با یک گفتنی، یک راز:
«نان!»
«نان!»